
دکتر محمدرضا تاجیک، نظریهپرداز و استاد دانشگاه، در یادداشتی با عنوان ‘آنچه میکنید از علاج و دوا’ که برای انتشار در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:
یک
سیاست و تدبیر جامعه، در ایرانِ امروز، همچون دیروز، چنان در نازایی تبآلود و در شبِ تاریک خود گیر افتاده که گویی خودش را بدون رهسپاربودن بهسوی هیچ هدف و تغییری بازتولید میکند. اهالی تدبیر، بهسادگی زمانهای تاریخی تصمیم و تدبیر خود را از دست داده، و همواره با وضعیتی مواجه میشوند که میتوان آن را وضعیت غیرمولد و هرزرفته، یا زمان تکرار و در تعلیق، نامید.
به بیان دیگر، روایت و حکایت این اصحاب تدبیر، همان روایت سیزیف است: موجودی که فعالیتش امکان انباشت ندارد، و روایتش بیشباهت به داستان انیمیشن «ترانه برای لوپیتا (۱۹۹۸) – اثر فرانسیس الیس – نیست: در این اثر، شاهد فعالیتی هستیم که آغاز و پایانی ندارد، و به نتیجه یا محصولی معین نمیانجامد: زنی آب را از لیوانی به لیوان دیگر میریزد و بعد آن را بازمیگرداند. ما با نوعی مناسک ناب و مکرر هدردادن زمان مواجهیم؛ مناسکی سکولار که ورای هرگونه ادعایی از قدرت جادویی، سنت دینی یا عرف فرهنگی است. این عمل غیرمولد، این فزونی زمان که در الگویی غیرتاریخی از تکرار ابدی بهدام افتاده است، تصویر حقیقی آنچیزی را برای کامو برمیسازد که میتوان «مادامالعمر» خواند: بازهای که نمیتوان به هیچگونه «معمای زندگی»، «موفقیت زندگی» یا مناسبت تاریخی فروکاست.
چنین زمان هرزرفته و غیرالاهیاتی، به باور فرانسیس الیس، رهنموننشدن آن به هیچ نتیجه، نقطهی پایان، یا اوجی است؛ زمانی همچون زمان تمرین پیش از اجرای نمایش یا تمرین تمرین. در این حالت، با سیاستی مواجهایم که هرگز خود را تحقق نمیبخشد و هرگز به هدفش نمیرسد، و میل و انتظاری را که برانگیخته، ارضاء نمیکند. به پیروی از آلیس، میتوان کار سیاست را در این حالت، همچون کار پرمشقت یک واکسی دانست که نوعی از کار ارائه میدهد که به معنای مارکسیستی کلمه، هیچ ارزشی تولید نمیکند، زیرا، زمان صرفشده در تمیزکردن کفش به هیچ محصول نهایی – آنطور که در تئوری ارزش مارکس وجود دارد – نمیانجامد.
دو
شاید از همینروست که هر آنچه اصحاب تدبیر میکنند از علاج و دوا، رنج افزون میکنند و حاجت ناروا. پنداری، سیاست دیگر سیاست نمیداند، و پنداری تدبیر منزل (جامعه)، بیتعلق و بیاعتنا به شرایط و وقایع و رخدادها، به قول آن شاعر، همچون «برگ زرد پاییزی شناور در باد، رقصزنان در هیاهوی باد، هر لحظه اینسو و آنسو میشود! بیخیالیاش عجیب است!»
داستان این تدبیر – که تنها یک نام است و دیگر هیچ – داستانی است که ارزش تعریفکردن ندارد و کسی نمیخواهد آن را گوش کند. کسی اعتقاد ندارد که شخصیتهای داستان میتوانند قهرمان باشند و مشکلی را مرتفع سازند. کسی باور ندارد جایی در این داستان، «عشق قدرت»، تبدیل به «قدرت عشق» شود و «رنج مردمان: تبدیل به «رنج حاکمان» گردد. کسی منتظر تغییر و افزودهای نو و شخصیتی متفاوت در داستان نیست. کسی منتظر وضوح زبانی، شفافیت کارکردی و قطعیت گفتار عاملان و کارگزاران آن نیست. کسی منتظر پایان خوشی در داستان نیست، کسی منتظر محاسبهی نفس و نقدی از درون نیست. در یک کلام، کسی منتظر سیاست و تدبیر نیست، چون میداند از تدبیرِ تدبیرگران کار برنیاید جز با صد قیل و قال و بحران و بلا.
سه
واقعا در این مرز و بوم کهن بر سیاست و تدبیر چه رفته است که خود به جزئی از مشکل تبدیل شدهاند و نه راهحل مشکل؟ چه بر اصحاب تدبیر رفته است که هرگاه میشوند عاجز ز تدبیر، حوالت کارشان به تقدیر، به دیو و پری، به گذشته و گذشتگان، به بیگانه و آشنا، میدهند و از قضاجنبان حال عجب جامعه و اسباب آن نمیپرسند؟ چرا چون در امر تدبیر مشکلی میگردند، به تعبیر مولانا، میبندد از گمان هر کس خیالی، و میکنند با هم قیل و قالی؟
بیتردید، جامعهی امروز ما جامعهی فزون-مشکل یا پر-مشکلهای است که بسیاری از این مشکلات، ریشه در تدبیرها (کژتصمیمی و کژتدبیری) دارند. همانگونه در جامعهی پساانقلاب ما، شرایط استثناء تبدیل به شرایط عادی و طبیعی شد، در عرصهی مدیریت کلان (حکومتی) نیز، مشکلزایی هر تدبیر مشکلگشا، به قاعدهی مدیریتی تبدیل گشت. طبیعی است، زیرا در بسیاری از امور مهمه، همواره کار به کسانی سپرده شده که اگرچه شعر از شعیر فهم نمیکنند و دین از مین و صاحب از مصحوب و مالک از مملوک، و اگرچه عاطل از دانش و بری از دین هستند، اما دماغی از افیون مشوش دارند و از آنرو، قول و فعلی ناخوش دارند. این گروه از مردمان «مجهولالنسب و معدومالحسب»، از آنرو که دایر مدار اوامر و نواهی و مالک رقاب احکام اربابان و اقطاب قدرت هستند، به طرفهالعینی به حریم اهالی تدبیر درمیآیند.
میرزا مهدی نواب تهرانی، معروف به بدایعنگار، در رسالۀ «دستورالاعقاب» از جوانکی «مجهولالنسب و معدومالحسب، که هر شب بلاسبب جایی خفتی و به لاطائل حرفی گفتی» یاد میکند که «از گدامنشان بینام» و «به تحصیل قوت لایموت در شکنجه و آزار» بود، اما «در اوایل ورود موکب مسعود بهواسطهی رابطهی خدمت بعضی از بزرگان دولت یافت»، یعنی با بر تخت نشستن محمدشاه به «خدمات جلیل و مهمات عمده» منصوب شد. بدایهنگار سپس میافزاید: زمین و آسمان سیاست و قدرت، همواره با سفهاء و دونان و پستمردان و زبونان دست دوستی در آغوش دارد. … شخص باید بتواند به هر کس و هر گونه وسیله راهی بیابد و از او فایده و تمتع ببرند و از فریسۀ آنها شاید او نیز سد جوعی کند و طعمهای بردارد و بدین وسایط قابل رجوع خدمت بشود و در کارها بیفتد و او را راه بدهند تا وقتی به اقتضای اقبال خودش شخصی بشود و تحصیل این مقام خیلی تعلق و تملق میخواهد؛ خیلی بیخبری از آیین و ناموس میخواهد…. کس که مرد میدان چنین بیخبری از آیین و ناموس نباشد، خافل و عاطل و باطل ماند، در حالیکه مردمی که به حساب نمیآمدند و یکسره بیگانه از کار و عمل بودند، به سبب اقدام و اقتحام، و از آنجا که در طلب حطام دنیا مایۀ دین و جوهر وجود خود را وقع نمیگذاشتند، به مقامات عالی رسیدند.
چهار
ایران، امروز ناخوش است و به انواع بیماریهای اجتماعی و سیاسی و هویتی و اقتصادی و فرهنگی و… گرفتار، و سخت نیازمند طبیبی که آن دارو و درمان که میکند، اگر شفا نمیدهد، بر رنج و درد و بیماری نیفزاید.
در خیال و رویا و فانتزی بسیاری، دولت وفاق، اگرچه نه طبیب جمله دردهای آنان، که طبیب دردناافزای تصویر و تصور میشد. به بیان دیگر، این مردمان را از سرکنگبین تدبیر این دولت غیر از صفرانیفزودن، طلب دیگری نبود. اما ظاهرا بار دیگر غلط کردند خیال.
دولت وفاق، در چنبرهی شعار خویش (وفاق) گرفتار آمد و جمعی که از امکان و استعداد جمعیتشدگی برخوردار نیستند، دولتی نه چندان دولت و نه چندان در خور شرایط پیچیدهی کنونی شکل دادند، که اگرچه تلاش دارد جزئی از راهحل مشکلات باشد، اما از انسجام و اقتدار و دانش لازم برای تحقق این مهم برخوردار نیست. دولت وفاق، اگر میخواهد مرهمی باشد بر زخمهای گوناگون ایرانِ امروز، بیش از هر چیز، نیازمند وفاق با خویش بهمثابه یک دولت (در معنای دقیق کلمه) است، نیازمند وفاق با سیاست و مدیریت (بهمثابه علم و هنر و فن حکومتمندی) است، نیازمند وفاق با علم و عقل است، نیازمند وفاق با واقعیتهای ایران و جهان است، نیازمند وفاق با نخبگان نظری و عملی جامعه است، نیازمند وفاق با مردمان است.
ایرانِ امروز، در یکی از پیچیدهترین تقاطعهای تاریخی خود ایستاده است و براساس تجربهای دیرینه، فردایی بهتر را امید ندارد. تنها دولتی در این شرایط امکان کار و کارآمدی دارد که نخست بتواند با امیدها و آرزوها و باورها و اعتمادهای ازدسترفتهی مردم، نوعی وفاق ذهنی و روحی و روانی و احساسی و عقلایی برقرار کند.